امروز یکشنبه 04 آذر 1403 http://sell.cloob24.com
0

شخصیت:

شخصیت را شاید بتوان اساسی­ترین موضوع علم روان­شناسی دانست. شناخت شخصیت، ویژگی­ها، چگونگی شکل گیری، عوامل مؤثر در ایجاد شخصیت و مسائلی از این قبیل، از یک جنبه­، ارضای حس کنجکاوی و میل به حقیقت جویی را در انسان به دنبال دارد، زیرا این شناخت نوعی خودشناسی است و شخص هنگام مطالعه موضوع­های ذکر شده غالباً آن دانسته­ها را با خود مقایسه کرده و با خود تطبیق می­دهد و احتمالاً با این شناخت نوعی طبقه بندی انجام می­دهد، یعنی خود را در یکی از تیپ­های شخصیتی قرار می­دهد، یا دارای ویژگی­های شخصیتی خاص می­پندارد و از سوی دیگر این شناخت­ها و اطلاعات به شخص امکان می­دهد که در ارتباط متقابل با دیگران موضع­گیری­های مناسب و آگاهانه داشته باشد، از طرفی داشتن اطلاعات و دانش لازم درباره شخصیت تنها به کار عادی دانستن برخی رفتارها در مراحل مختلف رشد شخصیت نمی­آید، بلکه این دانش در پیشگری یا اقدام احتمالی درمورد بروز اختلالات و نابسامانی­های شخصی نیز می­تواند به کمک فرد بیاید (کریمی، 1389).

پروین و جان (1989) شخصیت را بیانگر آن دسته از ویژگی­های فرد یا افراد می­دانند که شامل الگوهای ثابت فکری، عاطفی و رفتاری آنهاست.

برخی دیگر از محققین، شخصیت را مجموعه­ای از ویژگی­های پایدار بی­نظیر که ممکن است در پاسخ به موقعیت­های مختلف تغییر کند می­دانند (شولتز، 1998، ترجمه­ی سید محمدی، 1388).

در هر حال، هر کدام از محققین و نظریه پردازان شخصیت، تعریفی از آن ارائه داده اند که در ادامه به برخی از آنها می پردازیم.

تعاریف ارائه شده

روان­شناسی شخصیت به آنچه معمولاً درباره انسان صادق است، یعنی ماهیت انسان و نیز به تفاوت­های فردی علاقمند است، از طرفی نظریه پردازان شخصیت به کلیت انسان نیز می­پردازند و تلاش می­کنند تا روابط پیچیده آنها را با یکدیگر بررسی کنند (پروین، 1989).

شخصیت معادل کلمه انگلیسی Personality و Personalite فرانسه است که هر دو اقتباس از کلمه Person به معنی نقاب یا ماسکی است که در یونان قدیم در میهمان­ها و یا در تئاتر بازیگران به صورت خود می­گذاشتند.

این تعبیر تلویحاً اشاره دارد بر این مطلب که شخصیت هر کس ماسکی است که او بر چهره خود می زند و تا وجه تمیز او از دیگران باشد. در زبان عامه، شخصیت به معانی دیگری به کار می رود. (کریمی، 1389)

به طور خلاصه می توان گفت: در روان شناسی، شخصیت به مفهومی متفاوت از عرف تعریف می­شود.

در نظر آلپورت (1961)، شخصیت عبارت است از سازمان پویای درون فرد که مشتمل است بر آن دسته از سیستم­های روان – تنی که رفتارها و افکار ویژه انسان را معین می­سازند. (احمدی 1381)

شخصیت بیانگر آن دسته از ویژگی­های فرد یا افراد است که شامل الگوهای ثابت فکری، عاطفی و رفتاری آنهاست (پروین، 1989).

شخصیت مجموعه­ای از ویژگی­های با دوام و منحصر به فرد است که امکان دارد در پاسخ به موقعیت­های مختلف بروز کند. (شولتز و شولتز، 1998)

در نظر شلدون، شخصیت سازمان پویای جنبه­های ادراکی و انفعالی و ارادی و بدنی (شکل بدن و اعمال حیاتی بدن) فرد آدمی است (شلدون، به نقل از کریمی، 1389).

به عقیده­ی اتکینسون و هیلگارد، شخصیت عبارت است از الگوهای رفتاری و شیوه­های تفکر که سازگاری فرد با محیط را تعیین می­کند. (کریمی، 1389)

تعاریف بسیار زیادی در زمینه شخصیت وجود دارد، که اگر وجوه مشترک همه آنها را درنظر بگیریم، همه آنها به یک رشته از ویژگی­ها و خصوصیات جسمی و روانی اشاره دارند و در همه آنها به تمایز، افتراق و مشخص کردن افراد از یکدیگر اشاره شده است. پس می­توان گفت: تعریف قابل قبولی که حاوی ویژگی­های مشترک تعاریف موجود باشد این است که:

«شخصیت عبارت است از مجموعه ویژگی­های جسمی، روانی و رفتاری که هر فرد را از افراد دیگر متمایز می­کند» (کریمی، 1389)

ساختار شخصیت:

مفهوم ساختار به جنبه­های پایدارتر و مقاوم­تر شخصیت اطلاق می شود. ساختارهایا اجزاء بدن و یا مفاهیمی مانند اتم و مولکول در فیزیک قابل مقایسه هستند. مفاهیم ساختاری از قبیل پاسخ، عادت، صفات و تیپ مفاهیم رایجی هستند که در توصیف افراد به کار می­روند.

مفهوم صفت به پایداری پاسخ فرد در موقعیت­های مختلف دلالت می­کند و به مفهومی که مردم عادی برای توصیف دیگران به کار می­برند، نزدیک­تر است. مانند زمانی که برای توصیف یک دوست خوب از صفات باهوش، اجتماعی، صادق، بامزه و یا جدی استفاده می­شود.

در نظر هورنای (1945)، مفهوم تیپ، با دسته بندی تعداد قابل توجهی از صفات مختلف معنی پیدا می­کند و در مقایسه با مفهوم صفت، به نظم و عمومیت بیشتر در رفتار دلالت دارد. اگرچه افراد می­توانند درجات مختلفی از صفات را داشته باشند، معمولاً از تیپ خاصی به حساب می­آیند. مثل تقسیم بندی افراد به درون گرا و برون گرا، و یا طبقه بندی افراد بر حسب این که به دیگران گرایش دارند، از آنها دوری می­کنند و یا با آنها مخالفت می­ورزند. (پروین، 1989)

عوامل اثر گذار بر شخصیت:

اگر شخصیت را مجموعه ویژگی­های جسمی، روانی، عاطفی و اجتماعی در افراد توصیف کنیم، پس آنچه بوجود آورنده این ویژگی­ها به شمار می­آید، شخصیت نامیده می­شود. بخش اول این ویژگی­ها، یعنی ویژگی­های جسمانی، ساخته وراثت و بخش دیگر آن زاینده عوامل اجتماعی یا محیط است، تعیین اینکه کدامیک از این دو عامل، نقش مهم­تری در ایجاد شخصیت دارند، کار غیر ممکنی است. اما بدیهی است که شخصیت هر فرد حاصل تعامل و تأثیر متقابل هر دو عامل است. بدین معنی از یکسو، عوامل محیطی، در چهارچوب امکانات و محدودیت­های فیزیولوژیکی و ساختار توارثی، فعالیت می­کنند و از سوی دیگر توانایی­های بالقوه­ای که عمدتاً محصول توارث­اند، هنگامی می­توانند شکوفا شوند و از قوه به فعل درآیند که محیط مناسبی برای شکوفا شدن داشته باشند (کریمی، 1389).

در این جا این عوامل را به دو دسته تقسیم کرده ایم.

  • · عوامل تأثیر گذار ارثی:

طبق عقیده­ی کاسپی (2000)، عوامل ارثی، نقش عمده­ای در تعیین شخصیت دارند و این تأثیر به خصوص در مورد ویژگی­هایی است که خاص هر فرد است. (پروین، 1989)

از وقتی که سلول جنسی ماده در جریان لقاح ترکیب می­شود، نخستین سنگ بنای شخصیت فرد گذاشته می­شود. به این ترتیب لااقل نخستین حیطه شخصیت فرد که سبب تمایز یک فرد از دیگری می­شود، یعنی جنسیت او، زاییده ترکیب خاص کروموزومی است که از والدین به ارث برده است.

طبیعی است که ژن­های حامل صفات ارثی، واجد هر خصوصیاتی باشند به صاحب ژن­ها نیز آن خصوصیات را دارا خواهد بود. (کریمی، 1389)

به هر حال شواهد نیرومندی وجود دارند که نشان می­دهند تعدادی از صفات یا ابعاد شخصیت ارثی هستند مثل:

- ابعاد روان پریشی، روان رنجورخویی و برون گرایی آیزنک

- مدل پنج عاملی شخصیت مک کری و کاستا

- سه خلق تهییج پذیری، فعالیت و معاشرتی بودن باس و پلامین

با این حال مهم نیست که چه تعداد صفت ممکن است وجود داشته باشد، حتی پر و پا قرص­ترین طرفداران رویکرد وراثت، قبول ندارند که شخصیت را می­توان به طور کامل به وسیله وراثت توجیه کرد، اینکه آیا آمادگی ارثی ما تحقق یابد، به شرایط اجتماعی و محیطی، مخصوصاً شرایطی که در کودکی داشته­ایم بستگی دارد. (شولتز و شولتز، 1998)

  • · تعیین کننده­های محیطی:

عوامل محیطی و تأثیرات آن موجب شباهت افراد به یکدیگر می­شود همین­طور تجارب افراد موجب می­شود که هر یک، موجودی منحصر به فرد باشند.

- فرهنگ: از میان عوامل محیطی تعیین کننده شخصیت، تجارب فرد به عنوان عضو یک فرهنگ، حائز اهمیت بسیار است. هر فرهنگ، دارای باورها، شعائر و الگوهایی از رفتارهای اکتسابی است، که نهادینه شده و مورد تأیید قرار گرفته است. نهادینه شدن الگوهای رفتاری به این معنی است: که اکثر اعضاء یک فرهنگ خصوصیات شخصی مشترکی را دارا هستند، بنابراین اغلب از تأثیرات فرهنگی بی­اطلاع هستیم، تا این­که با افراد فرهنگ دیگر آشنا می­شویم که نگاه متفاوتی به دنیا دارند و ممکن است دیدگاه­های پذیرفته شده ما را از جهان مورد سؤال قرار دهند. هرچه این تأثیرات دانسته فرض شود، تأثیر آنها بیشتر شده در عمل بر کلیه جنبه­های زندگی ما مؤثر واقع می­شود، یعنی بر نحوه بیان نیازهایمان و نیز راه­های ارضاء آنها، تجارب ما از هیجان­های مختلف و نحوه بیان احساسات خود، نوع رابطه ما با دیگران و یا خودمان، برداشت ما از غم و شادی، چگونگی کنار آمدن با مرگ و زندگی و دید ما نسبت به سلامت و بیماری اثر می­گذارد. (کراس و مارکوس 1999، به نقل از پروین 1989)

-طبقه اجتماعی: اگرچه بعضی از الگوهای رفتاری، نتیجه عضویت فرد در یک فرهنگ است، عضویت در قشرها و طبقات اجتماعی مختلف نیز رشد بعضی از الگوها را موجب می­شود، بدون توجه به گروه اجتماعی فرد، جنبه­های کمی از شخصیت قابل درک است. طبقه اجتماعی فرد – چه طبقه بالا یا پایین و چه طبقه کارگر یا متخصص- از اهمیت ویژه­ای برخوردار است. عوامل طبقه اجتماعی در تعیین پایگاه اجتماعی فرد، بر نقشی که ایفا می­کند، وظایفی که بر عهده دارد و امتیازاتی که از آن برخوردار است، تأثیر می­گذارد. این عوامل، برداشت فرد از خود از اعضاء طبقات اجتماعی دیگر و نحوه کسب درآمد و مصرف آن را تحت تأثیر قرار می­دهد. عوامل طبقه اجتماعی، همچون عوامل فرهنگی بر تلقی فرد از موقعیت­ها و نحوه­ی پاسخ وی بر آنها اثر می­گذارد. (همان منبع)

-خانواده: یکی از مهم­ترین عوامل اثرگذار محیطی روی شخصیت، خانواده است (کالینز و همکاران، 2000) والدین ممکن است گرم و مهربان باشند و یا سرد و خشن؛ حمایت مفرط و حس مالکیت داشته باشند و یا نیازهای کودکان را بشناسند و به آنها استقلال و آزادی بدهند. هر الگوی رفتاری والدین بر رشد شخصیت کودک اثر می­گذارد. والدین حداقل به سه شیوه تعیین کننده بر فرزندان خود اثر می­گذارند:

1- با رفتارهای خود، موقعیت­هایی می­آفرینند که رفتارهای خاصی را در فرزندشان برمی­انگیزد.

2- سرمشق­هایی برای همانندسازی کودکان­اند.

3- به طور انتخابی، بعضی از رفتارها را تشویق می­کنند.

اخیراً محققان به این نکته دست یافته­اند که تفاوت تجربیات دوقلوها (متعلق به محیط­های متفاوت زندگی) در رشد شخصیت می­تواند مهم­تر از تجربیات مشترک برادر و خواهرهای متعلق به یک خانواده باشد. (پروین، 1989)

-گروه همسالان: در یک دیدگاه جدید، این محیط همسالان است که در رشد شخصیت با اهمیت تلقی می­شود: «آن­چه که در رشد شخصیت اهمیت دارد، تجربیات کودکی و نوجوانی در گروه همسالان است تا تجربیات خانوادگی. در پاسخ به این سؤال که چرا کودکانِ متعلق به یک خانواده تا این اندازه از یکدیگر متفاوتند (پلامین و دانیلز، 1987)، طبق نظر هریس (1995)، باید گفت: «به این دلیل که این کودکان، تجارب متفاوتی در بیرون از خانواده به دست می­آورند و نیز به این دلیل که تجارب خانواده نیز آنها را یکسان تربیت نمی­کند». (همان منبع)

آن­چه در این­جا می­توان گفت، این است که کودکان خیلی چیزها را از خانواده یاد می­گیرند، ولی این تأثیرات، ویژه خانواده است و غالباً در برابر تأثیرات گروهی همسالان، محو می­شود. بنابراین، گروه همسالان، فرد را برای پذیرش قوانین و رفتارهای جدید اجتماعی آماده می­کند و تجاربی را فراهم می­نماید که تأثیرات طولانی مدت بر شخصیت فرد می­گذارد. بر طبق این دیدگاه، نقش خانواده در رشد اولیه فرد اهمیت دارد، ولی این ارتباط با همسالان است که در رشد بعدی با اهمیت است و تأثیر پایداری نیز بر شخصیت فرد دارد.

-عامل یادگیری: شواهد زیادی وجود دارند مبنی بر اینکه یادگیری نقش عمده­ای در تأثیر گذاشتن بر تقریباً، هر جنبه شخصیت ایفا می­کند. تمام نیروهای اجتماعی و محیطی که شخصیت را شکل می­دهند این کار را به وسیله فنون یادگیری انجام می­دهند. حتی جنبه­های فطری شخصیت را می­توان به وسیله فرایند یادگیری تغییر داد، مختل کرد، جلوگیری کرد، یا امکان شکوفا شدن به آنها داد. اسکینر (براساس تحقیقات پیشین که توسط واتسون و پاولف صورت گرفته بودند) ارزش تقویت مثبت، تقریب متوالی، رفتار خرافی، و متغیرهای دیگر یادگیری را در شکل­دهی آنچه دیگران شخصیت می­نامند و خود او آن را صرفاً تراکم پاسخ­های آموخته شده نامید، به ما آموخت.

بندورا این عقیده را مطرح کرد، که ما از مشاهده کردن الگوها (یادگیری مشاهده­ای) و از طرق تقویت جانشینی یاد می­گیریم. بندورا با اسکینر موافق بود که اغلب رفتارها آموخته شده هستند و وراثت نقش محدودی را ایفا می­کند.

جنبه­های متعددی از شخصیت هستند که شواهد علمی نشان می­دهد که آنها آموخته شده هستند، مانند نیاز به پیشرفت مک کللند (که ابتدا موری آن را مطرح کرد). به علاوه، پژوهش­های قابل ملاحظه­ای ثابت کرده­اند که یادگیری بر احساس کارآیی، منبع کنترل، درماندگی آموخته شده و خوشبینی در برابر بدبینی تأثیر می­گذارد. این مفاهیم با مفهوم گسترده­تری ارتباط دارند: سطح کنترل. افرادی که معتقدند بر زندگی خود کنترل دارند، از نظر احساس کارآیی بالا هستند، منبع کنترل درونی دارند، و با درماندگی آموخته شده (که فقدان کنترل را شامل می­شود)، توصیف نمی­شوند. به قول سلیگمن، ]کسانی که معتقدند کنترل دارند، خوشبین هستند نه بدبین.[(شولتز و شولتز، 1989)

کنترل برای بسیاری از جنبه­های زندگی مفید است. میزان بالای کنترل با مکانیزم­های مقابله کردن بهتر، عوارض استرس کمتر، سلامت ذهنی و جسمی بیشتر، استقامت، آرزوها و عزت نفس بالاتر، اضطراب کمتر، نمرات بالاتر و مهارت­ها و محبوبیت اجتماعی بیشتر ارتباط دارد. کنترل، به هر اسمی که نامیده شود – احساس کارآیی، منبع کنترل درونی یا خوشبینی به وسیله عوامل اجتماعی و محیطی تعیین می­شود. کنترل در طفولیت و کودکی آموخته می­شود ولی می­تواند بعدها در زندگی تغییر کند. رفتارهای خاص والدین می­توانند احساس کنترل داشتن را در کودک پرورش دهند.


خرید و دانلود - 29,700 تومان
تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com