گزارش کارآموزی شرح زندگی استیو جابز
گزارش کارآموزی شرح زندگی استیو جابز در 35 صفحه
فهرست
مقدمه……………….…………………………….…………………6
دورانِ کودکی؛ رها شده و برگزیده…….…………………7
دره ی سیلیکُن10
مدرسه14
زوجِ عجیب؛دواستیو………….…………………17
ترکِ تحصیل؛ به پا خیز، خودت را دریاب …………….………..19
اپلI: به برق بزن،راه اندازی کن،وارد شو..20
تولد اپل.21
اپلII:یک محصول جامع22
لیسا فرزند جدید اپلII...24
مرد خانواده26
سرطان.27
آیفن:سه محصول انقلابی در یک محصول.30
سرطان عود می کند؛ ممفیس.32
آیپد:باز هم یک انقلاب دیگر...35
استیو جابز در روابط خانوادگی36
سومین مرخصی..37
روزهای آخر عمر و طرح های نیمه کاره از استیوجابز.38
مقدمه:
استیو جابز با آن شخصیت و نگاهِ نافذش، در دنیایِ فناوری برای خیلی ها یک اسطوره است.مردی که الهام بخش و مربیِ بسیاری از مدیرانِ برجسته ی امروزی است و شرکت های زیادی وجوددارند که سعی می کنند با الهام گرفتن از اپل(شرکتی که او تأسیس و سپس بازسازی کرد)مسیرِآینده ی خود را ترسیم کنند. داستانِ زندگیِ جابز بافراز و نشیب های عجیب و جالبش،ازاویک شخصیتِ متفاوت و برجسته به وجودآورده که توجهِ همه ی دنیارا به خود جلب کرده است.مرگِ استیوجابزدرسال?،یکی ازغم انگیزترین رویدادهای دنیای فناوری طی سا ل های اخیر به شمارمی رود. با اینکه اپل با سیاست های خاصِ خود، دوستان و دشمنانِ زیادی دارد، اما کمتر کسی را می توان یافت که ازرفتن این نابغه تکنولوژی با آن شخصیتِ آینده نِگرش،اظهار ناراحتی نکرده باشد. الگوهایی مثلِ استیو جابز، گر چه جامع مراتب نیستند، ولی قابل چشم پوشی هم نیستند.زیرا همچون ما با نقص های پُرشمار دست به گریبان بوده اند، ولی از عهده ی کارهای بزرگی نیز بر آمده اند؛ چیزی که حتی دانستنش هم به تنهایی امیدبخش است! پس بیایید بی آنکه راجع به اوقضاوت یا که از او بدگویی کنیم،از مقاطع زندگی اش درس بگیریم، و اگر فکر می کنیم درسی برای یاد گرفتن ازاین سرگذشت وجود ندارد، بی آنکه بددِلی کنیم، راه خودمان را برویم.استیوجابز»: وصل کردنِ نقاط با نگاه به آینده غیرممکن است،ولی در خودِ آینده رابطه شان بسیار واضح خواهد شد. بنابراین بایدایمان داشته باشید که آنها روزی در آینده به هم خواهند پیوست.شمابایدبه چیزی ایمان داشته باشید؛خدا، سرنوشت، دستِ تقدیر یا هر چیزِ دیگری. زیرا این ایمان، مسیرِ آینده را ترسیم خواهد کرد وبه شمااین اطمینان رامی دهد تا همیشه از قلب تان پیروی کنید، حتی زمانی که شمارا از مسیری گرم و نرم بیرون می بَرَد. همین است که تمام تفاوت ها را رقم می زند«.
دورانِ کودکی؛ رها شده و برگزیده
فرزندخواندگی:
پاوْل جابز بعد از جنگ جهانی دوم و در پایان خدمت در نیروی دریایی ساحلی، با همکارانش شرطی بست. در سان فرانسیسکومحل پهلوگرفتن کشتی شان، گفت که حتماً ظرف دو هفته ی آینده برای خود همسری پیدا خواهد کرد. او یک مکانیک موتور، با بدنی خالکوبی شده، قامتی به بلندای 183 سانتی متر و چهره ای شبیه جیمز دین بود. اما این قیافه اش نبود که منجر به قرارملاقات با کلارا هاگوپیان، دختر شیرین خوی دو مهاجر ا رمنی شد. بلکه تنها دلیل، این بود که آن روز بعد از ظهر، پاوْل و دوستانش بر خلاف گروه دیگری که کلارا ابتدا می خواست با آنها بیرون برود، اتومبیل داشتند. ده روز بعد در مارس 1946، پاوْل با کلارا نامزد شد و شرطی را که بسته بود،بُرد. این ازدواج رؤیایی تا چهل سال بعد زمانی که مرگ کلارا را از پاوْل گرفت، پایدار باقی ماند. پاوْل رینهولد جابز، در یک مزرعه ی دامداری در جِرمَن تاونِ ویسکانسین بزرگ شد. گرچه پدرش الکلی -و گاهی بدزبان- بود اما پاوْل به رغم ظاهر زبرش، تا پایان عمر متین و آرام باقی ماند. بعد از ترک دبیرستان، در غرب عاطل و باطل بود و کارِ مکانیکی می کرد تا اینکه در نوزده سالگی حتی با اینکه شنا بلد نبود، به نیروی دریایی ساحلی پیوست. روی عرشه ی کشتی یو.اِس.اِس. ژنرال اِم.سی. مِیگزمستقر شد و بیشترِ جنگ را در عملیات انتقال نیروها به ایتالیا زیرنظر ژنرال پَتُن خدمت کرد. تبحرش به عنوان مکانیک و آتش نشان تقدیرهایی را برایش به همراه آورد ولی گاه وبی گاه دچار مشکلات جزئی نیز می شدو بدین سان هرگزازدرجه ی ملوانی بالاترنرفت.کلاراهاگوپیان،متولد نیوجرسی بود؛ یعنی محل فرودهواپیمای والدینش بعدازگریختن ترک ها از کشور ارمنستان.آنها در کودکیِ او به محله ی میشنِ سان فرانسیسکو نقل مکان کردند. کلارا وقتی با پاوْل ملاقات کرد، رازی در دل داشت که کمتر کسی از آن مطلع بود: اینکه قبلاً یک بار ازدواج کرده ولی همسرش در جنگ از دست رفته بود. از این رو در آن برهه که ملاقات اول با جابز برایش پیش آمد، آماده ی تشکیل یک زندگی نو بود. آن دو مثل بسیاری دیگر که تجربه ی هیجان و غلیانِ دوران جنگ را داشتند، بعد از انعقاد معاهده ی صلح تصمیم گرفتند به جایی آرام بروند، خانواد ه ای تشکیل دهند و یک زندگی بی مخاطره را آغاز کنند. پول شان کم بود برای همین چند سال آغازین زندگی مشترک را در ویسکانسین با والدین پاوْل سر کردند. سپس به ایندیانا کوچ کردند جایی که جابز به عنوان مکانیک به استخدام اینترنشنال هاروِستردر آمد. سرگرمی او سر هم کردن خودروهای قدیمی بود و دراوقات فراغتش با خرید و فروش و تعمیر آنها پولی در می آورد. بالأخره هم از شغلش استعفا داد تابه طورتمام وقت فروشنده ی خودروهای دست دوم بشود.کلارا که عاشق سا نفرانسیسکو بودبالأخره در 1952 شوهرش را راضی کرد تا به آنجا برگردند. روبروی اقیانوس در محله ی سان سِت،درست در جنوب پارک گُلد ن گیت یک آپازتمان گرفتند. جابزدر یک شرکت تأمین مالی به عنوان مأمور استرداد استخدام شد؛خودروهایی را که صاحبا نشان قادر به بازپرداخت وا م ها نبودند مجدداً به تملک شرکت درمی آوردو در کنار آن همچنان به خریدو تعمیر و فروش خودروهای دست دوم می پرداخت تا یک زندگی مناسب برای همسر خود فراهم کند. اما با این حال چیزی در زندگی شان کم بود. بچه می خواستند،ولی کلارا از مشکل بارداری رنج می برد و قادر به بچه دار شدن نبود. بنابراین در 1955 یعنی 9 سال پس از ازدواج شان،به فکر پذیرش سرپرستی یک کودک افتادند.متولدشدن استیوجابز: جوآن شیبل نیز مثل پاوْل جابز اهل ویسکانسین بود، دختری از یک خانواده ی روستایی آلمانی تبار. پدرش آرتور شیبل،به حومه ی خلیج گرین مهاجرت کرد، در آنجا با همسرش یک مزرعه ی پرورش سَمورراتملک کردندوبطور تفریحی ولی همراه با موفقیت، به فروش املاک وگراوِرسازی پرداختند. آرتور آدم سختگیری بود، به خصوص در مورد روابط دخترش؛سرسختانه مانع از پاگرفتن عشق اول جوآن شد،چرا که پسر مورد علاقه ی او گرچه هنرمند بود، اماکاتولیک نبود. عبدالفتاح جندلی، جوان ترین فرد در بین 9 فرزند خانواده ای برجسته در سوریه بود. پدرش پالایشگاه نفت و چندین کسب و کار دیگر داشت،دارای مایملک فراوان در دمشق و حمْص بود. مادر او، یک زن مسلمان سنتی و همسری خانه دار، مطیع و محافظه کار بود.عبدالفتاح با وجود مسلمان بودن به مدرسه ی شبانه روزی مسیحیان رفت، بعدها در مقطع کارشناسی از دانشگاه امریکایی بیروت فارغ التحصیل شد و سپس برای اخذ مدرک دکترای علوم سیاسی به دانشگاه ویسکانسین رفت. در تابستان 1954، جوآن با عبدالفتاح به سوریه رفت. آنها دو ماه در حمْص بودند، جایی که جوآن از خانواده ی جندلی طرز پخت غذاهای سوری را یاد گرفت. سپس در بازگشت به ویسکانسین، فهمید که باردار شده است. هر دو در بیست و سه سالگی، هنوز تصمیم به بجه دار شدن نداشتند. پدر جوآن آن زمان در حال فوت بود و تهدید می کرد که اگر دخترش با عبدالفتاح ازدواج کند، او را طرد خواهد کرد. سقط جنین هم انتخابی نبود که در یک جامعه کوچک کاتولیک پذیرفته شده باشد. بنابراین در اوایل سال 1955 جوآن به سا نفرانسیسکو مسافرت کرد، جایی که تحت مراقبت یک پزشک مهربان قرار گرفت؛ جوآن یک شرط اصلی داشت: سرپرستی فرزندش را فقط به کسانی می سپرد که فارغ التحصیل کالج بودند. بنابراین دکتر اوضاع را طوری سامان داد که کودک به یک وکیل و همسرش داده شود. ولی با تولد آن پسر در 24 فوریه ی 1955، آن زوج منتخب گفتند که یک دختر می خواسته اند و از توافقات سرباز زدند. همین شد که آن کودک، پسر یک وکیل نشد بلکه به فرزندی زن و مردی در آمد که یکی از دبیرستان ترک تحصیل کرده و عاشق کارهای مکانیکی بود، و دیگری بانویی بسیار مهربان و دوست داشتنی بود که کار حسابداری می کرد. پاوْل و کلارا فرزندشان را» استیون پاوْل جابز «نامگذاری کردند. با آگاهی از اینکه زوج جدید حتی دبیرستان راتمام نکرده اند، جوآن از امضا کردن اسناد مربوطه سر باز زد. ماجرا هفته ها طول کشید، حتی بعد از انتقال کودک به خانه ی جابز. سرانجام جوآن راضی شد که با تعهد کتبی آن زوج مبنی بر افتتاح یک حساب بانکی برای پس انداز کردن هزینه ی کالج پسرش، برگه ها را امضا کند. اما دلیل دیگری هم برای امتناعِ جوآن وجود داشت. پدرش در حال فوت بود و او می خواست بعد از آن خیلی زود به زندگی خودش برگردد. فوتِ آرتور شیبل در آگوست 1955 رقم خورد، یعنی بعد از نهایی شدن مراحل واگذاری کودک به خانواده پاول جابز.بعدازآن عبدالفتاح وجوآن به زندگی خود برگشتندو عبدالفتاح دکترای سیاست بین الملل خودرادرآن سال گرفت درهمان سال فرزنددیگرشان به دنیا آمد، دختری که نامش را مُنا گذاشتند. اما از آنجا که واگذاری استیو به خانواده ی جابز نهایی شده بود، 20 سال زمان باید می گذشت تا این دو یکدیگر را پیدا کنند. استیو جابز از سنین پایین می دانست که به فرزندخواندگی پذیرفته شده. می گفت:» والدینم راجع به این مورد با من خیلی رو راست بودند«. خاطره ای واضح داشت مربوط به شش یا هفت سالگی؛ روزی روی چمن های جلوی خانه شان بازی می کرد که هم بازی اش،دخترک همسایه که آن طرف خیابان ساکن بود، پرسید:»خب یعنی والدین واقعی ات تورانمی خواستند؟«به قول خوداستیو:»چراغ های داخل سرم خاموش شدند. یادم هست که گریه کنان دویدم داخل خانه. والدینم گفتند: نه، تو باید درک کنی.خیلی جدی بودند، درست توی چشمم زُل زدند و گفتند: ما تو رامخصوصاًانتخاب کردیم.هر دوشان این را گفتند و خیلی آرام برایم تکرار کردند. روی تک تک کلمات شان تأکید می گذاشتند. «
رهاشده. برگزیده. خاص. این مفاهیم بخشی از وجود جابز و خودشناسی اش شدند ونزدیک ترین دوستانش اعتقاد داشتند که آگاهی از رهاشدگی در بدو تولد، زخم هایی عمیق درکامش به جا نهاده بود. دِل یوکام همکار قدیمی اش می گفت:«فکر می کنم علاقه اش به داشتن کنترل کامل روی محصولاتی که می ساخت،مستقیماً ناشی از شخصیت او و رهاشدگی اش در بدوتولد بود. اوتمایل داشت محیط پیرامونش را کنترل کند و محصولات را درست مثل تعمیمی ازوجود خودش می دید. «گرِگ کَلهون که درست بعد از کالج خیلی به جابز نزدیک شد، مورد دیگری را برای من ذکر کرد:«استیو خیلی مواقع از واگذار شدن به خانواد های دیگر و دردهای ناشی از آن حرف می زد. این حرف ها به او حس استقلال می داد. استیو روش شخصی خودش را برای زندگی کردن داشت و این ناشی ازحضوردردنیایی متفاوت با جهانِ محل تولدش بود. «جابزهم بعدها،وقتی به سنی رسید که جندلی در زمان تولدِ او داشت، پدر شد و فرزندش را ازخود راند (البته سرانجام مسئولیت او را پذیرفت.) کریسان برنان مادرِ آن کودک می گفت که واگذار شدن استیو به یک خانواده ی دیگر تمام شیشه های قلب او را شکسته بود.کریسان معتقد بود«کسی که رانده شده، دیگران رااز خود خواهد راند.» سؤال اساسی درباره ی استیو این است که چرا بعضی مواقع نمی توانست خودش راکنترل کند و نسبت به دیگران آنقدر گزنده و بی رحم نباشد؟و ادامه داد:این به رها شدنش درابتدای تولد بر می گشت.مشکل اساسی وجود آن حس رانده شدگی در زندگی استیو بود.«جابز این مطلب را رد می کرد:«چنین تصوری وجود دارد که چون من رها شده ام،اینقدر سخت کارمی کنم تا نشان دهم عالی ام و والدینم را به این آرزو دچار کنم که ای کاش می توانستند دوباره مرا داشته باشند،یا یک چنین مزخرفاتی.ولی اینها واقعاً چرنداست.»مؤکداًمی گفت: شاید اطلاع از اینکه والدینم مرا واگذارکرده بودند به من حس استقلال بیشتری داده باشدولی هرگزاحساس رانده شدگی نکرده ام.همیشه احساس خاص بودن داشته ام،والدینم باعث شدند این احساس را داشته باشم. جابز همواره وقتی کسی پاوْل و کلارا را پدرخوانده و مادرخوانده اش خطاب می کرد یا حتی فقط اشاره می کرد که آنها والدین حقیقی اش نیستند،وحشتناک برافروخته می شدومی گفت:«آنها هزار د رصد والدین من هستند.»
سرطان:
خودِ جابز اعتقاد داشت که سرطانش ریشه در آن سالِ طاق تفرسایی دارد، که اداره ی همزمانِ اپل و پیکسار را آغاز کرد، یعنی سال 1997. به زودی سنگ کلیه و چند بیماری مزمنِ دیگر سراغش آمد و گاهی آنقدر خسته به خانه می رسید که مشکل می توانست حرف بزند. می گفت:احتمالاً از همان وقت سرطانم شروع شد،چون سیستم ایمنی بدنم آن روزها خیلی ضعیف بود. به هر حال، سنگ کلیه ی او به طور غیرمستقیم منجر به تشخیص سرطانش شد. وقتی تصمیم گرفت که عمل جراحی برای خارج کردن تومور را انجام ندهد، همسر و دوستانش وحشت کردند، چرا که این تنها راهِ درمانِ بیماری بود. خودش سال ها بعد، با پشیمانی به من گفت:واقعاً دلم نمی خواست بدنم را باز کنند، برای همین سعی کردم از روش های دیگر جواب بگیرم. جابز لجوجانه تا 9 ماه بعد از تشخیصِ سرطان در اکتبر 2003، در مقابلِ عملِ جراحی مقاومت کرد.31جولای 2004 جابز سرانجام در مرکزِ پزشکیِ دانشگاه استنفورد زیر تیغِ جراحی رفت. عملِ جراحی او از نوع ویپل نَبود یعنی (برداشتن بخشِ بزرگی از محتویاتِ شکمی از جمله پانکراس). زیرا دکترها رویکرد متعادل تری را اتخاذ کردند و فرآیندِ درمان را با برداشتن بخشی از پانکراس آغازنمودند. او برای دو هفته در بیمارستان ماند و بعد کوشید قوایش را بازیابی کند. متأسفانه سرطان در بدنش پخش شده بود. دکترها در حین جراحی، سه بافتِ مهاجرِ سرطانی را در کبدش پیدا کردند. شاید 9 ماه قبل از آن، جلوگیری از سرایتِ بیماری به سایر اعضای حیاتی ممکن بود، ولی هرگز نمی توان در این باره حکمِ قطعی داد. جابز در ادامه، شیمی درمانی را شروع کرد.
جشنِ فارغ التحصیلی در استنفورد
جابز-به همهگفت که معالجه شده و مبارزه با سرطان را به طور مخفیانه ادامه داد،درست همان طور که تشخیص بیماری در اکتبر 2003 رااز همه مخفی کرده بود. رازداری او هیچ عجیب نبود زیرا جزوی از ذاتش بود. بعد از شوکِ ناشی از بیماری و همین طور ورود به 50 سالگی، در حالتی اندیشناک به سر می برد.یاد آوری اینکه به زودی خواهم مرد،مهمترین ابزاری است که در تصمیم های مهم زندگی به کمک آمده. زیرا تقریباً همه ی این چیزها تمام توقعات بیرونی،سربلندی ها،ترسهای ناشی از شرمساری یا شکست همه و همه هنگام روبرو شدن با مرگ،رنگ می بازد و فقط چیزهایی باقی می مانند که فقط حقیقتاً مهمند.
شیرِ پنجاه ساله
جابز برای تولد 30 و 40 سالگی،با ستارگان دره ی سیلیکن و دیگر دوستان معروفش جشن گرفت. ولی به سال 2005 که 50 ساله شد،همسرش جشن غافلگیرکننده ای ترتیب داد که فقط شامل نزدیک ترین دوستان و همکاران او بود.جابز در پاییز 2005 پس از بازگشت از مرخصی درمانی،کوک را به عنوان مدیر شرکت انتخاب کرد.استو آدم فوق العاده حساسی است.تا این زمان جابز و همکارانش همچنان سعی داشتند که شرکت را تا جای ممکن گسترش دهندبه منظورِ تثبیتِ درس هایی که خود و افرادش در جریانِ کار می آموختند، جابز یک مرکز خصوصی به نام “دانشگاه اپل” راه اندازی کرد و جوئل پودولْنی را استخدام نمود تا یک سری پژوهشِ موردی برای تحلیلِ تصمیمات مهمِ اتخاذ شده در شرکت انجام دهد، که از جمله ی این تصمیما ت، مهاجرت به ریزپردازنده های اینتل و افتتاحِ فروشگاه های اپل بود. مدیرانِ ارشد، در فرآیندِ آم وزشِ درس هایِ حاصل از این پژ وهش ها به کارمندانِ جدید مشارکت م یکردند و به این طریق سبکِ تصمیم سازیِ اپل، کم کم در فرهنگ کاری این شرکت تنیده شد.بنابراین قسمتی از مسئولیت استیو جابز برای آموزش کارکنان کمتر شد.این بار جابز و همکارانش خود را آماده ی محصولی جدید و بی رقیب کردند.
آیفُن
سه محصولِ انقلابی در یک محصول
یک آیپاد که می شود با آن تلفن زد:
در سالِ 2005، فروشِ آیپاد سقفِ آسمان را شکافت. 20 میلیون آیپادی که در آن سال فروخته شد، 4 برابرِ سالِ قبل بود. با رقم زدنِ 45? از درآمدِ اپل در سال مذکور، خانواده ی آیپاد داشت بدل به مهم ترین رُکنِ پیشرفتِ شرکت می شد و در عین حال، تصویرِ تیره ی اپل را طوری صیقل می داد که حتی فروشِ مَک ها هم فزونی گرفته بود. اما جابز از این بابت بسیار نگران بود. او همیشه دچار این وسواس بود که چه چیزی م یتواند ما را به فنا بدهد و نتیج های که به آن رسید، این بود:«تنها دستگاهی که می تواند فرو شمان را ببلعد تلفن همراه است.» برایِ هیئت مدیره توضیح داد که بازارِ دوربین هایِ عکاسی به خاطرِ ورودِ تلفن هایِ همراهِ دوربین دار دچار تلفات شده و همین سرنوشت در انتظار آیپاد هم خواهد بود، البته منوت به اینکه تولیدکنندگانِ تلفن های همراه شروع به گنجاندنِ قابلیتِ پخشِ موسیقی در موبایل ها می کردند. جابز به آنها گفت:«هرکسی یک تلفنِ همراه دارد، بنابراین، چنین کاری می تواند وجودِ آیپاد را غیرضروری کند.» اولین استراتژ یاش چیزی بود که دو سال بعد در حضورِ بیل گِیتس اعتراف کرد که اثری از آن دردی. اِن. اِیِ خود و اپل نمی بیند؛ یعنی همکاری با یک شرکتِ دیگر.با اِد زَندر مدیرعاملِ موتورولا، مذاکره برای ساخت مدلی مشابه با گوشیِ پرفروش موتورولا RAZRرا شروع کرد؛ مدلی که یک تلفن همراه دوربین دار بود و می شد یک آیپاد هم داخلش تعبیه کرد. همزمان، در اپل یک پروژہ ی دیگر هم در جریان بود: تلاشی سِرّی برای ساختِ یک تبلتِ کامپیوتری! در سال 2005 این دو ماجرا به هم وصل شد و اید ه های ساختِ تبلت، در مسیرِطراحیِ تلفنِ همراه به کار آمد. به بیانِ دیگر، ایده ی ساختِ آیپَد در واقع قبل از “آیفُن” به جریان افتاده بود و به تولدِ “آن” کمکِ شایانی کرد. یک بار دیگر جابز و گروه دور هم جمع شدند برای ساختن یک محصول که جدیدتر و بهتر از موتورولا باشد. آنها مشغول ساختن یک تبلت به مدت 6 ماه شدند. چند نفر از اعضا استدلال کردند که داشتن صفحه کلیدِ فیزیکی می تواند محبوبیتِ تلفن های بلک بِری را برای محصولِ جدید به ارمغان بیاورد، ولی جابز این نپذیرفت. صفحه کلیدِ فیزیکی باعثِ کوچکی نمایشگر می شد و در عینِ حال، انعطاف و وفق پذیریِ صفحه کلیدِ لمسی را هم نداشت. او گفت:«صفحه کلیدِ فیزیکی به نظر را ه حلی آسان ولی در اصل تحمیلی است. به تمام نوآوری هایی فکر کنید که می توان با استفاده از صفحه کلیدِ لمسی ارائه کرد. نتیجه ی این ریسک، سیستم عاملی شد که موقعِ شماره گیری، دکمه های تلفن را نشان می داد و موقعِ نوشتن متن،دکمه های حروف را و همین طور به وقتِ نیاز، هر دکمه ی دیگری را که ممکن بود برای فعالیت های خاص به آن نیاز داشته باشید. موقعِ دیدنِ ویدیو نیز همگیِ دکمه ها ناپدید می شدند. در حقیقت، جایگزین کردنِ سخت افزار توسطِ نرم افزار، رابطِ کاربری را شناور و منعطف می کرد. به مدتِ شش ماه، جابز هر روز برای بهبودِ صفحه ی لمسیِ نمایشگر وقت گذاشت.
خرید و دانلود - 7,700 تومان
- لینک منبع
تاریخ: شنبه , 07 بهمن 1402 (14:35)
- گزارش تخلف مطلب